نگارش 98/10/16

معلم در زنگ نگارش بعد از وارد شدند ن به کلاس گفتند :(خوب بچه ها من صدایتان میزنم و شما بیاید تکلیف هایتان را به من نشان دهید)
بچه ها گفتند : (کدام تکلیف ؟ )
معلم گفتند 🙁 بعضی از بچه ها انشا سری قبلشان را اشتباه نوشته بودند و قرار بود این جلسه درستش کنند و بیاورند )
از این حرکت بچه ها معلوم بود که خیلی از بچه ها تصحیح انشا خودشان را انجام ندادند . به هر شکلی که بود استاد تکلیف ها را دیدند و بعد معلم گفتند که :(بچه ها اگر موافق هستید تا کتاب مولوی را به کلاس بیاوریم و بخوانیم( بچه ها با هم یک صدا گفتند که بله موافق هستیم ) و بعد اقا رفتند و یک کتاب مولوی بزرگ را در کلاس اوردند . اول کمی در باره ی زندگی نا مه مولوی حرف زدند که مولوی در اول ذوقی به شعر نویسی و شاعری نداشته و بعد با شمس اشنا میشود و بعد شروع به شعر نویسی میکند . اقای قربانی شروع به خواندن یک حکایت از مولوی کردند که خلاصه اش این بود 🙁 یک سری دانش اموز بودند که معلمشان مشق زیاد میداده و اینها گفتند چی کار کنیم چه کار نکنیم یکی از انان که با هوش بود گفت ( ما باید به معلم بگوییم که مریض است تا به خانه برودو استراحت کند) انگاه این نقشه را عملی کردند و جواب داد ) و بعد زنگ خرد

مشق : نداشتیم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

پیمایش به بالا