رفاقت به سبک تانک نویسنده:داوود امیریان محمد صیادزاده

نزدیک عملیات بود و مو ها ی سرم بلند شده بود باید کوتاهش می کردم مانده بودم معطل تو ان برهوت که جز خددمان کسی نیست سلمانی از کجا پیدا کنم تا اینکه خبر دار شدم یکی از پیرمرد ها ی گردان یک ماشین سلمانی دار و صلواتی مو ها را اصلاح می کند رفتم سراغش دیدم کسی زیردستش نیست طمع کردم و با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش اماکاش نمی نشستم چشمتان روز بد نبیند باهر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم ماشین نگو تراکتور بگو به  جای بریدن مو ها غلفتی از ریشه وپیاز می کندشان از بار چهارم هر بار که از جا می پریدم با چشمان پر از اشک سلام می کردم پیرمرد دو سه بار جواب سلام مرا داد اما بار اخر کفری شد و گفت :تو چت شده سلام می کنی یک بار سلام می کنند گفتم :راستش به بابام سلام می کنم پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت :چی به پدرت سلام می کنی کو پدرت  اشک چشمانم را گرفتم و گفتم :هربار که شما با ماشین تان مو هایم را می کنید پدرم جلو چشمم می آد و به و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام می کنم پیرمرد اول چیزی نگفت اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت بشکنه این دست که نمک نداره… مجبوری نشستم و سیصد چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تا کارم تمام شد

دیدگاه‌ خود را بنویسید

پیمایش به بالا