ترکش ها ی ولگرد. نویسنده :داوود امیریان محمد صیادزاده

پپچ و مهره اى ها
دسته ما معروف شده بود به دسته پیچ و مهره اى ها! تنها آدم سالم و اوراقى نشده، من بودم که تازه کار بودم و بار دوم بود که جبهه آمده بودم دیگران یک جاى سالم در بدن نداشتند.یکى دست نداشت، آن یکى ی پا یش مصنوعى بود و سومى نصف روده هایش رفته بود و چهارمى با یک کلیه و نصف کبد به زندگانى ادامه مى داد و… یکبار به شوخى نشستیم و داشته هایمان – جز من – را روى هم گذاشت می و دو تا آدم سالم و حسابى و کامل از میانمان بیرون آمد! دست، پا، کبد، چشم و دهان و دندان مجروح و درب و داغون کم نداشتیمخلاصه کلام جنس مان جور بود. یکى از بچه ها که هر وقت دست و پایش را تکان مى داد انگار لولاهایش زنگ زده و ریزش داشته باشد، اعضاا و جوارحش صدا مى کرد، با نصفه زبانى که برایش مانده بود گفت »: غصه نخورید  این  دفعه که رفتیم عملیات از تو کشته هاى دشمن یا یک دو جین لوازم یدکى مانند چشم و گوش و کبد و کل می آوریم یا دو سه تا عراقى چاق و جثه دار پ دای مى کن می و مى آور می عقب و برادرانه ب نی خودمان تقس مى کنیم تا هر کس کم و کسرى داشت، بردارد.على، تو به دو سه متر روده ات مى رسى.اصغر، تو سه بند انگشت دست راستت جور مى شود.ابراهیم تو کلیه  دار مى شوى و احمد جان، واسه تو هم یک مغز صفرکیلومتر کنار مى گذاریمشاید به کارت آمد « همه خندیدند جز من» آخر احمد من بودم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

پیمایش به بالا