حیف نیست
این جمله تکیه کلام ابراهیم بود جوانی کاری و پرتلاش مومن و البته کمی هم زود باور کافی بود برود کنار منبع اب و تکه صابونی را که تبدیل به ورقه شده و کنار مانده باشد ببیند ان وموقع سرتکان می داد و با افسوس می گفت حیف نیست می شود از همینیک ذره صابون هم استفاده کرد بعد ان ورقه صابون را در یک کیسه نایلون می انداخت تا زمانی که تکه صابون ها زیاد می شد ان ها را خشک می کرد بعد یا رنده شان می کرد یا با زور بازو قوطیشان می کرد و یک قالب صابون در چند رنگ درست می کردو در اخر هم با خوشحالی به اطراف نگاه می کرد و می گفت:بفرمایید نگاه کنید یه قالب صابون دارم حیف نبود این قالب صابون را بیرون می انداختیم انصافا کارش درست بودو ما را شرمنده می کرد اما مسله ای که و بعضی وقت ها خودش و گاهی اطرافیانش رابه درد سر می انداخت سادگی اش بود
یک بار زیراتش عراقی ها کنارم نشسته بود یحو ابراهیم گفت عجیب است ازش پرسیدم چی عجیب است گفت این خمپاره ها چراقبل از رسیدن ببه زمین منفجر می شوند من هم تصمیم گرفتم سر کارش بگذارم بهش گفتم اینا خمپاره ها ی فاسده که روس ها و چینی ها به عراقی می فروشند که به این ها خمپاره زمانی می گویند چندهفتته بعد او به دیدن یکی از هم دهاتی هایش می رود که در قسمت خمپاره خدمت می کرده استهم دهاتی ابراهیم که علی مراد نام داشت داشت برای ابراهیم انواع خمپاره ها را نام برد خمپاره 60 خمپاره81خمپاره120و بالاخره خمپاره زمانی ابراهیم همان موقع نقشه ای کشیدشب شد وبه اسرار علی مراد ابراهیم همان جا ماند نصف شب بود که ناگهان همه از صدا ی خمپاره بیدار شدندوقتی فهمیدند همه شان در همان اتاق هستند ترسیدند همان موقع علی مراد یاد ابراهیم افتاد بر سر زناناز اتاق خارج شد درست فکر می کردابراهیم می خواست در موقع عملیات خمپاره ها همه سالم باشد همان موقع بیسیم به کار می افتد علی مراد با ترس و لرز گوشی رابرداشت فرمابده از پشت گوشی گفت بارکلا مثل اینکه عراقی ها ان روز قصد نفوز به جبهه ی ما را داشتند اما به علت شیرین کاری ابراهیم موفق به این کار نشد ند چند روز بعد به حساب لشکر اقا ابراهیم به مشهد رفت