بسم الله الرحمن الرحیم
اقای قربانی وارد کلاس شد یک کتاب سیاه در دستش بود اقا اول تکالیفدیروز را دید بعد گفت بچهدها من امروز یک کتاب اورده ام به نام کتاب چشم در چشم بعد اقا کتاب را باز کرد و گفت می خواهم بریتان چند داستان زیبا از این حکایت را برایتان بخوانم شما هم خوب گش کنید اقا شروع کرد خیلی سر و صدا در کلاس بود اما اقا بخواندنش ادامه داد داستان ها درباره زن ها بود و اقایون چگونه با زن هایشان رفتار کنند تا اختلافی در زندگی یشان پیش نیاید اقا دیگر داستانش تمام شد و رفت سراغ یک داستان دیگر که ان درباره زندگی یک زن خانه دار بود باز هم در کلاس یسر و صدا زیاد بود اقا دیگر داستانش تمام شد بعد چه ها درباره داستان سوالاتی از اقا پرسیدند و تا سوالات تمام شد زنگ خورد همه بچه ها سرعی و تند رفتن بیرون.
پایان