نام نویسنده: على اصغر اسدى

فارسی ۲۶ بهمن ماه

به نام خدا

همه بچه ها وارد کلاس شدند. او هم بعد از آن ها وارد کلاس شد. بعد آقا گفت: مشقهای تان یعنی کلمه معنی های مربوط به صف های خودتان را روی میز بگذارید.

چند نفر این تکلیف رو نداشتند. بعد از دیدن تکلیف ها معلم به زمانی گفت: من هر چه معنی کلمه گفتم را با آنها مقایسه کن و اگر نوشته بودند ضربدر بزن. اولین نفر ابراهیمی بود.

او خیلی معنی کلمه صفحه ۶۵ را نوشته بود و خیلی ضربدر خورده بود ولی با کلمه های اضافی که نوشته بود ۱۳ شد. بعد نوبت به آقای احسان پور رسید. او باید معنی کلمه های صفحه ۶۶ و ۶۷ را می‌نوشت.

او خیلی معنی کلمه نوشته بود ولی چند تا از آنها را نوشته بود به همین دلیل ۱۹ شد. ولی با اصرار زیاد آقا به آن در لیست ۲۰ گذاشت.

بعد نوبت به خودم رسید. خیلی کلمه نوشته بودم و اعتراض می کردم که نمی دونستم که باید کنایه معنی کلمه هایی که در آخر کتاب نیست را باید بنویسیم. آقا به من ۱۳ داد.

بعد زنگ خورد و همه بچه ها تند و تند به بیرون رفتند.

 

پایان

فارسی ۲۸ بهمن ماه

به نام خدا

همه بچه‌ها وارد کلاس شدند. بعد آقای مجید گفت همه مشغله های تان را روی میز بگذارید. بعد همه داد کشیدم و گفتند ما مشق نداریم! بعد آقای مجیدی به آقای حاج زرگرباشی حبیب اللهیان و افشار گفتند : بیایید اینجا و معنی کلمه های تان را روی میز من بگذارید. بعد آقای مجیدی به مزروعی گفت با مداد و صندلی بیاید نزد آقای مجیدی. آقای جدیدی به‌یاد تا که چه کار کند.بعد آقای مجیدی شروع به گفتن کلمه معنی های صفحه ی ۷۴ و ۷۵ که  افشار باید آنها را می‌نوشت کرد.

افشار چند چیز اضافی برای بردن نمره به بالا نوشته بود که یکی از آنها غلات بود که معنی آن گوجه و صیفی جات نوشته بود اصرار می کرد که آقای مجیدی این کلمه را برای حساب کنند و در آخر آقای مجیدی برای آن ۱۷ گذاشت.

بعد نوبت به آقای حاجی زرگرباشی رسید که آن فقط چند کلمه را نوشته بود و آقا به آن ۱۶ داد.

بعد نوبت به آقای حبیب اللهی رسید که آقا برای آن ۱۶ رد کرد و بعد از حبیب اللهی آقای دهقان بود که بالاترین نمره که ۱۸ بود را گرفت بعد از نوبت آقای دهقان آقای ریاحی بود وسط گفتن معنی کلمه های آقای ریاحی همه گفتند که معده روده بزرگ و کوچک را خورد.

بعد از این همه اصرار آقای مجیدی اجازه دادند که سفره ها را پهن کنیم و صبحانه را بخوریم

فارسی 19 بهمن ماه

به نام خدا

آقای مجیدی وارد کلاس شدند همان موقع آقای مجیدی گفتند بیت هایی که باید در جدول      می نویشتیند و باید مسند، فعل، مفعول، نهاد، متمم آن ها را مشخص می کردیند را روی میز بگذارید. آقا از همه را دید و به بیشتر کلاس گفت: شما باید آن ها را در جدول می نوشتند و برای کسانی که نیاورده بودند یک منفی گذاشتند.

بعد آقای مجیدی شعر گِل و گُل را که باید حفظ می کردیم را از همه پرسید اول از آقای ابراهیمی، زرگر، افشار، واحد پرسید و همه ی آن ها تا نیمه شعر را حفظ بودند. آقای مجیدی به آن ها فرصت دادند که تا آخر شعر را حفظ کنند.

بعد تا آخر از همه پرسیدند و پنج نفر را دم در کلاس گذاشتند و سه نفر آن ها که قربانی، طائف نیا و… را بیرون انداختند تا نمره انظباطی برای آن ها ثبت شود و آن دو نفر به زور و اِسرار در کلاس ماندند و در سر جای خود نشستند.

آخر کلاس آقای مجیدی به واحد، احسانپور، اسدی، افشار، قرباتی، طائف نیا و… گفتند تا کتاب خیلی سبز فارسی را بخرند. بعد زنگ خورد و همه رفتند به  بیرون.

داستان هایی از داستان راستان

بازاری و عابر :

 

مردی درشت استخوان و بلند قامت، که اندامی و رزیده و چهرهای آفتاب خورده داشت، و  زد و خوردهای میدان جنگ یادگاری بر چهرهاش گذاشته و گوشه چشمش را دریده بود، با قدمهای مطمئن و محکم از بازار کوفه میگذشت. از طرف دیگر مردی بازاری در دکانش نشسته بود. او برای آنکه موجب خنده رفقا را فراهم کند، مشتی زباله به طرف آن مرد پرت کرد.

مرد عابر بدون اینکه خم به ابرو بیاورد و التفاتی بکند، همان طور با قدمهای محکم و مطمئن به راه خود ادامه داد. همینکه دور شد یکی از رفقای مرد بازاری به او گفت : هیچ شناختی که این مرد عابرکه تو به او اهانت کردی که بود؟!  نه، نشناختم! عابری بود مثل هزارها عابر دیگر، که هر روز از جلو چشم ما عبور میکنند، مگر این شخص که بود؟  عجب! نشناختی؟! این عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف، مالک اشتر نخعی، بود.  

 عجب! این مرد مالک اشتر بود؟! همین مالکی که دل شیر از بیمش آب میشود، و نامش لرزه براندام دشمنان میاندازد؟  

بله مالک خودش بود.

ای و ای به حال من! این چه کاری بود که کردم، الان دستور خواهد داد که مرا سخت تنبیه و مجازات کنند. همین حالا میدوم و دامنش را میگیرم والتماس میکنم تا مگر از تقصیر من صرف نظر کند . به دنبال مالک اشتر روان شد. دید او راه خود را به طرف مسجد کج کرد.

به دنبالش به مسجد رفت، دید به نماز ایستاد. منتظر شد تا نمازش تمام شود.  

رفت و خود را معرفی کرد، و گفت : من همان کسی هستم که نادانی کردم و به تو جسارت نمودم.
مالک : ولی من به خدا قسم به مسجد نیامدم، مگر به خاطر تو، زیرا فهمیدم توخیلی نادان و جاهل و گمراهی، بیجهت به مردم آزار میرسانی.
دلم به حالت سوخت. آمدم درباره تو دعا کنم، و از خداوند هدایت تو را به راه راست بخواهم. نه، من آن طور قصدی که تو گمان کرده ای درباره تو نداشتم

داستان هایی از داستان راستان

علی و عاصم

 

علی – علیهالسلام – بعد از خاتمه جنگ جمل وارد شهر بصره شد . در خلال ایامی که  در بصره بود، روزی به عیادت یکی از یارانش، به نام علاء بن زیاد حارثی رفت.

این مرد خانه مجلل و وسیعی داشت. علی همینکه آن خانه را با آن عظمت و وسعت دید، به او گفت : اینخانه به این وسعت، به چه کار تو در دنیا میخورد، در صورتی که به خانه وسیعی در آخرت محتاجتری؟! ولی اگر بخواهی میتوانی که همین خانه وسیع دنیا را وسیلهای برای رسیدن به خانه وسیع آخرت قرار دهی، به اینکه در این خانه از مهمان پذیرایی کنی، صله رحم نمایی، حقوق مسلمانان را در این خانه ظاهر و آشکار کنی، این خانه را وسیله زنده ساختن و آشکار نمودن حقوق  قراردهی، و از انحصار مطامع شخصی و استفاده فردی خارج نمایی.  

علاء : یا امیر المؤمنین، من از برادرم عاصم پیش تو شکایت دارم. 

چه شکایتی داری؟ تارک دنیا شده، جامه کهنه پوشیده، گوشه گیر و منزوی شده همه چیز و همه کس را رها کرده.  

او را حاضر کنید !

عاصم را احضار کردند و آوردند. علی ع به او رو کرد و فرمود : ای دشمن جان خود، شیطان عقل تو را ربوده است، چرا به زن و فرزند خویش رحم نکردی؟ آیا تو خیال میکنی که  خدایی که نعمتهای پاکیزه دنیا را برای تو حلال و روا ساخته ناراضی میشود، از اینکه تو از  آنها بهره ببری؟ تو در نزد خدا کوچکتر از این هستی.  

عاصم : یا امیرالمؤمنین، تو خودت هم که مثل من هستی، تو هم که به خود سختی می دهی و در زندگی بر خود سخت میگیری، تو هم که جامه نرم نمیپوشی و غذای لذیذ نمی خوری، بنابراین من همان کار را میکنم که تو می کنی، و از همان راه میروم که تو می روی.  

 اشتباه می کنی، من با تو فرق دارم، من سمتی دارم که تو نداری، من در لباس پیشوایی و حکومتم،وظیفه حاکم و پیشوا وظیفه دیگری است.

خداوند بر پیشوایان عادل فرض کرده که ضعیفترین طبقات ملت خود را مقیاس زندگی شخصی خود قرار دهند. و آن طوری زندگی کنند که تهیدستترین مردم زندگی می کنند.  

تا سختی فقر و تهیدستی به آن طبقه اثر نکند، بنابراین من وظیفه ای دارم و تو  وظیفه ای

داستان هایی از داستان راستان


اعرابی و رسول اکرم :

عربی بیابانی و وحشی، وارد مدینه شد و یکسره به مسجد آمد، تا مگر از رسول خدا سیم و زری بگیرد. هنگامی وارد شد که رسول اکرم در میان انبوه اصحاب و یاران خود بود. حاجت خویش را اظهار کرد و عطائی خواست.

رسول اکرم چیزی به او داد، ولی او قانع نشد و آن را کم شمرد، بعلاوه سخن درشت و ناهمواری بر زبان آورد، و نسبت به رسول خدا جسارت کرد.

اصحاب و یاران سخت در خشم شدند، و چیزی نمانده بود که آزاری به او برسانند، ولی رسول خدا مانع شد.

رسول اکرم بعدا اعرابی را با خود به خانه برد، و مقداری دیگر به او کمک کرد، ضمنا اعراب از نزدیکمشاهده کرد که وضع رسول اکرم به وضع رؤسا و حکامی که تاکنون دیده شباهت ندارد،و زر و خواستهای در آنجا جمع نشده.

اعرابی اظهار رضایت کرد و کلمهای تشکر آمیز بر زبان راند . در این وقت رسول اکرم به او
فرمود : تو دیروز سخن درشت و ناهمواری برزبان راندی که، موجب خشم اصحاب و یاران من شد.

من میترسم از ناحیه آنها به تو گزندی برسد، ولی اکنون در حضور من این جمله تشکر آمیز را گفتی، آیا ممکن است همین جمله را در حضور جمعیت بگویی تا خشم وناراحتی که آنان نسبت به تو دارند، از بین برود؟ اعرابی گفت : مانعی ندارد.
روز دیگر اعرابی به مسجد آمد، در حالی که همه جمع بودند، رسول اکرم رو به جمعیت
کرد و فرمود : این مرد اظهار میدارد که از ما راضی شده آیا چنین است؟ اعرابی گفت : چنین است و همان جمله تشکر آمیز که در خلوت گفته بود تکرار کرد.

اصحاب و یاران رسول خدا خندیدنددر این هنگام رسول خدا رو به جمعیت کرد، و فرمود : مثل من و این گونه افراد، مثل همان مردی است که شترش رمیده بود و فرار میکرد، مردم به خیال اینکه به صاحب شتر کمک بدهند فریاد کردند، و به دنبال شتر دویدند. آن شتر بیشتر رم کرد و فراریتر شد. صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت، خواهش می کنم کسی به شتر من کاری نداشته باشد، من خودم بهتر میدانم که از چه راه شتر خویش را رام کنم.

همینکه مردم را از تعقیب بازداشت، رفت و یک مشت علف برداشت و آرام آرام از جلو شتر بیرون آمد، بدون آنکه نعرهای بزند و فریادی بکشد و بدود، تدریجا در حالی که علف را نشان می داد جلو آمد. بعد باکمال سهولت مهار شتر خویش را در دست گرفت و روان شد.

اگر دیروز من شما را آزاد گذاشته بودم، حتما این اعرابی بدبخت به دست شما کشته شده

بود  و در چه حال بدی کشته شده بود، در حال کفر و بت پرستی  ولی مانع دخالت شما شدم، و خودم با نرمی و ملایمت او را رام کردم

 

داستانی از داستان راستان

 مسیحی و زره علی (ع) :

 

در زمان خلافت علی – علیهالسلام – در کوفه، زره آن حضرت گم شد. پس از چندی در  نزدیک مرد مسیحی پیداشد. علی او را هب محضر قاضی برد، و اقامه دعوا کرد که : این زره از آن من است، نه آن را فروختهام و نه به کسی بخشیدهام. و اکنون آن را در نزد این مرد یافتهام . قاضی به مسیحی گفت : خلیفه ادعای خود را اظهار کرد، تو چه میگویی؟ او گفت : این زره مال خود من است، و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمیکنم(ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد)  

قاضی رو کرد به علی و گفت : تو مدعی هستی و این شخص منکر است، بر اساس این بر تو است که شاهد برمدعای خود بیاوری.

علی خندید و فرمود : قاضی راست میگوید، اکنون میبایست که من شاهد بیاورم، ولی من شاهد ندارم.  

قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد، به نفع مسیحی حکم کرد، و او هم زره را برداشت و روان شد.  

ولی مرد مسیحی که خود بهتر میدانست که زره مال کی است، پس از آنکه چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت، گفت : این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست، از نوع حکومت ،انبیاست و اقرار کرد که زره از علی است.  

طولی نکشید او را دیدند مسلمان شده، و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی در جنگ نهروان میجنگد.

داستان هایی از کتاب داستان راستان

مردی که کمک خواست

به گذشته پرمشقت خویش می اندیشید، به یادش می افتاد که چه روزهای تلخ و پر مرارتی را پشت سر گذاشته، روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانهزن و ودکانک معصومش را فراهم نماید.

با خود فکر میکرد که چگونه یک جمله کوتاه – فقط یک جمله – که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت، بهروحش نیرو داد و مسیر زندگانیش را عوض کرد، و او و خانوادهاش را ازفقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد.
او یکی از صحابه رسول اکرم بود. فقر و تنگدستی براو چیره شده بود. دریک روز که حس
کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده، با مشورت و پیشنهادزنشتصمیم گرفت برود، و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد، و از آن حضرت استمداد مالی کند.با همین نیت رفت، ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله اززبان رسول اکرم به گوشش خورد :

هرکس از ما کمکی بخواهد ما به اوکمک می کنیم، ولی اگر کسی بی نیازی به ورزد و دست حاجت پیش مخلوقی درازنکند، خداوند او را بینیاز میکند . آن روز چیزی نگفت، و به خانه خویش برگشت.

باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانهاش سایه افکندهبود روبرو شد، ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد، آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید : هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میرکنیم، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد خداوند او رابی نیاز می کند .

این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید، به خانه خویش برگشت. و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره وناتوان می دید، برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت،باز هم لب های رسول اکرم به حرکتآمد، و با همان آهنگ که به دل قوت و به روح اطمینا نمی بخشید همان جمله را تکرار کرد.

این بار که آن جمله را شنید، اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد.حس کرد کهکلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است. وقتی که خارجشد با قدم های مطمئنتری راه می رفت. باخود فکر می کرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت. به خدا تکیه میکنم و از نیروو استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده میکنم، واز او می خواهم که مرا در کاری که پیش می گیرم.

موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد.با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است؟به نظرش رسید عجالهاین قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند وبیاورد وبفروشد. رفت و تیشهای عاریه کرد و به صحرا رفت، هیزمی جمع کرد وفروخت.

لذت حاصل دسترنج خویش را چشید. روزهای دیگر به اینکار ادامهداد، تا تدریجا توانست ازهمین پول برای خود تیشه و حیوان سایر لوازم کار را بخرد.

باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد.روزی رسول اکرم به او  رسید و
تبسم کنان فرمود : نگفتم، هرکس از ماکمکی بخواهد ما به او کمک میدهیم، ولی اگر بی نیازی بورزد خداوند او را بینیاز می کند

حساب 19آذر

 همه بچه ها وارد کلاس شدند و بعد آقای یادگاری وارد کلاس شد و کلاس را با حدیثی از امام رضا علیه السلام شروع کرد که می فرماید : اگر دعا کنید اما تلاش برای آن نکنید خودتان را مسخره کرده اید. بعد از این حدیث، آقای یادگاری به بچه ها گفت همه  گروهی شوند. بعد  بعد از گروهی شدن آقای یادگاری صیاد زاده را صدا زد تا سوال های فعالیت را حل کند و آن را توضیح دهد. بعد از حل فعالیت آقای یادگاری یک مثال برای این فعالیت زد و بعد گفتند که صفحه ۳۸ و ۳۹ را باهم  گروهی بررسی کنید. در موقع بررسی، آقای یادگاری بالای سر هر گروه رفت و مشکلات آن گروه‌ها برای آنها توضیح داد. بعد از بررسی آقای یادگاری یک روش دیگر برای حل معادله گفتند  بعد از آن اسماعیلی و حاجی زرگرباشی هر دو یک معادله را حل کردند. بعد از احسان پور رفت تا کار در کلاس حل کند اما آن نتوانست آن را حل کند ولی به جای آن آقای یادگاری آن را حل کرد. بعد ابراهیمی فعالیت صفحه بعد را حل کرد. بعد از حل  فعالیت گروه اسماعیلی، نظری و سادات کازرونی را اخراج کرد و به نزد آقای مجیدی برد. بعد به نماینده کلاس گفت تا اعضای این گروه را عوض کند. بعد زنگ خورد و همه بیرون رفتند .

 

زنگ دوم حساب

 بعد از زنگ اول حساب، آقای یادگاری وارد کلاس  شدند بعد بررسی کردند که ببینند گروه اسماعیلی، نظری و سادات کازرونی در چه گروهی هستند. دیدند که گروه‌ها بد است و خودشان آن گروه را     جابه جا کردند. بعد از آن تکلیف ها را دادند. بعد از آن احسان پور، نظری ، زمانیان و ریاحی آمدند تا سوالات صفحه ۳۶ را حل کنند. بعد از حل سوالات،  آقای یادگاری گفتند صفحه ۴۹ جویا مجد را باز کنید تا یکی یکی  سوال های آن را حل کنیم. به ترتیب سوال ها را حل کردیم. زنگ خورد و همه بچه ها رفتند.

حساب 14 آبان

به نام خدا

 

آقای یادگای جلسه را با حدیث امام علی(ع)شروع کردند: هر کاری می خوای برای دوستت به کن ولی به آن اطمینان نکن.بعد آقای یادگاری از همه پرسیدندکه این حدیث یعنی چی؟

همه جواب دادند اما هیچ کس جواب درست را نداد و آقا خودش توضیح داد. بعد گفتند که من از روی لیست صدا می زنم و هر کی را که صدا زدم با کتاب و دفترش به اینجا بیاید. بعد از دیدن دو نفر دو نکته گفتند: جواب را با راه حل بنویسید چون ما فکر می کنیم شانسی نوشته اید. نکته ی دوم:این عدد ها نشانه ی نوشتن صفحه ی کامل جویا مجد است. بعد در هنگام دیدن کتاب همه مسخره بازی می کردند.

بعد از دیدن کتاب ها یک نفر به آقای یادگاری گفت که سوال 4 صفحه ی 9 را حل کنید این سوال درباره ی این بود که یک مربع داریم و از عدد 1تا9 راهم داریم باید طوری این عدد ها را بگذاریم که جمع آن ها 15 شود. آقای یادگاری خودش ستونی آن را حل کرد و بعد احسان پور آمد قطری آن را حل کند. آن طوری حل کرد که خودش هم نفمید و تازه نه توانست آن را حل کند بعد زنگ خورد وهمه به بیرون رفتند.

 

زنگ دوم 14 آبان

در زنگ دوم قبل از آمدن معلم به کلاس واحد میز را روی زمین انداخت و با قربانی دعوا کرد.

بعد معلم وارد کلاس شد و احسان پور پای تخته رفت تا سوال 3 صفحه ی 10 را حل کند. بعد مضروعی آمد تا سوال صفحه ی 24 را حل کند. بعد آقای یادگاری در هنگام حل سوال دفتر و کتاب احسان پور را دید نمره ی 9 برایش گذاشت و گفت که سه شنبه امتحان از فصل 1و2 میگیرم.

بعد تکلیف را که باید صفحه ی  31،27، 43جویا مجد را باید بنویسیم را روی تخته نوشت.

صیاد زاده رفت تا سوال 2 صفحه ی 24 را حل کند بعد از حل سوال آقای یادگاری روی صفحه های جویا مجد تأکید کرد. بعد آقای یادگاری به چه ها گفتند که کسی در صفحه ی 19 مشکلی دارد؟ همه گفتند: نه ولی آقا سوال 2را حل کردند و واحد سوال 4 را با سختیو مشقت حل کرد.

بعد رفیم صفحه ی 24 سوالی ک درباره جمع جداگانه دهکان و یکان بود را حل کردیم بعد آقا یک آزمون 1 سوالی را گرفت.

تکلیف: نوشتن صفحه ی  31،27، 43جویا مجد ، گرفتن امتحان در سه شنبه ،

به تعداد کم بودن نمره از صفحه ی جویا مجد در دفتر می نویسیم

 

حساب ١٢ آبان ماه

به نام خدا

 امروز من در کلاس ‏حساب قبل از آمدن معلم ‏به کلاس همه ى بچه ها سر و صدا مى کردند و وقتى معلم وارد کلاس شد همه ى بچه ها ساکت شدند.

بعد همه ى بچه ها از آقاى یادگارى پرسیدند که این جلسه آزمونک داریم و در جواب آقاى یادگارى گفتند:هر وقتى که ما به خواهیم امتحان بگیرىم جلسه ى قبلش به شما مى گوییم.

بعد آقاى یادگارى جلسه را با حدیث پیامبر (ص): بدترین افراد نزد خدا کسانى هستند که سخن چینى مى کنند و بین دوستان جودایى مى اندازند. بعد از ما پرسیدنند که چگونه با سخن چین چه رفتارى کنیم ؟

بعد معلم گفتند که هر کى را که صدا زدم با نفر بعدى اش و با دفتر و کتابش به اینجا بیاید. در این لحظه همه با هم حرف مى زدند و اسدى هم  سر کلاس زبان مى خواند و سوال هایى که بلد نبود را از عباس پور مى پرسد و صیاد زاده هم با ابراهیمى و حاجى زرگر باشى درباره کلش آف کلنج حرف مى زد بعد از ۴٠ دقیقه تکلیف دیدن آقاى یادگارى تمام شد و به حل کردن سوال کار در کلاس صفحه ى ٢٠ شدیم این سوال درباره و دو عدد ستونى که دهگان باید باهم و یکان هم همین طور بعد زنگ خورد همه بیرون رفتند.

تکالیف : حل صفحه ى ٢۵ و آوردن کتاب جویا مجد

نتیجه : آقاى قبل از گرفتن آزمون جلسه ى قبلش به ما اطلاع مى دهند.

 

 

 

عربی 30 مهر ماه

به نام خدا

بچه ها وارد کلاس شدنند و بعد معلم وارد کلاس شد. همه ی بچه ها به آقای شیرچچچنشان زیارت قبولی گفتند. سپس معلم به آقای احسان پور گفتند که لبتاب را از دفتر بگیر و کلاس بیاور. در این زمان آقای شیر نشان به ما گفتند که 10 دقیقه فرصت داریم از صفحه ی 1 تا صفحه ی14 بخوانید.

بعد آقای احسان پور لبتاب را از دفترگرفت و به کلاس آورد. آقای شیر نشان لبتاب را از آقای احسان پور گرفتند و آن را به دیتاشور وصل کردند و سوال ها را بر روی دیتاشور آوردند. بعد از 10 دقیقه خواندن آقای شیر نشان به بچه ها گفتند که کتاب ها را جمع کنید و یک برگه روی میز بگذارید.بعد آقای شیر نشان سوال ها را بر روی دیتاشور آوردند.آزمون 2سوال 5/2نمره ای داشت.بعد در وسط امتحان آقای افشار از راه رسید.او دید که همه دارن امتحان می دهن.بعد آقای شیر نشان به او گفتند که یک برگه روی میز بگذار وسوال های امتحان را بنویس. افشار قسم خورد که هیچ یک از سوال ها را ندیده است.

آقای شیر نشان به او اجازه داد که چند دقیقه کتاب را دوره کند. آقای شیر نشان همه ی سوال ها را از بچه ها گرفت. بعد از امتحان آقای شیر نشان درس 2 را درس دادند وبعد زنگ خورد.

عربى ٢٠مهر ماه

به نام خدا

امروز در کلاس عربى ما تجربه جدیدى به دست آوردیم. چون وقتى وارد کلاس شدیم،آقاى شیر نشان به ما گفتند که صندلى ها را دور تا دور کلاس و به صورت گروهى بچینید. بعد از چیدن، آقاى شیر نشان به ما گفتند که ١٠ دقیقه فرصت دارید از درس اول تا درس دوم رابخوانید. چون مى خواهیم یک کوییز به گیرم. بعد از ١٠ دقیقه آقاى شیر نشان امتحان را آغاز کردند. امتحان ۵ نمره اى بود و دو سوال ٢/۵ نمره اى داشت . معلم به ما گفتند که یک برگه سفید را برداریم و روى میز گزاریم و سوال ها را از ُورد، در دفتر بنویسیم وجواب آن را جلوى آن بنویسیم. بعد از ١٠ دقیقه آقاى شیر نشان برگه هارا گرفتند و جمع کردند. بعد از امتحان آقاى شیر نشان CDسندباد العربى را گذاشتند. ما در CD خوشحالى و ناراحتى دزد و پلیس، ملوان، پدر ومادر را یاد گرفتیم. وبعد زنگ خورد وهمه بیرون رفتند.

نتیجه:ما از این کلاس نتیجه گرفیم که از درس اول تا جایی که درس داده شده بخوانیم. چون ٢٠ دقیقه ى اول هر جلسه آقاى شیر نشان امتحان از ما مى گیرد.

 

تاریخ ١١مهر ماه

کلاس تاریخ بود. همه بچه ها وارد کلاس شدند و معلم هم پشت سر آن ها وارد کلاس شد. ما از آقاى نورى پرسیدیم که این جلسه از ما سوال         مى پرسید آقاى نورى گفتند که من از صحبت هاى جلسه قبل سوال       مى پرسم. بعد آقاى نورى ١٠دقیقه ى اول کلاس را از آقیان عباس پور،     احسان پور و حاجى زرگر باشى سوال پرسیدند ولى به دلیل کم درس دادن در هفته قبل نتوانستند بیشتر درس به پرسند.                                     بعد از پرسش آقاى نورى گفتند که درس ١٧را بخوانید چون مى خواهم چند نفر راصدا بزنم  تا کنفرانس دوس١٧رابه دهند. بعد از خواندن چند نفر مانند آقاى مزروعى، زمانیان و نظرى درس١٧را  کنفرانس دادند بعد از کنفرانس این چند نفر آقاى نورى خودشان درس ١٧را درس دادند و بعد زنگ به صدا در آمد و همه بچه ها از کلاس بیرون رفتند

عربی 16مهر ماه

بچه ها وارد کلاس شدند و صندلی ها را به صورت گروهی چیدند وبعد معلم وارد کلاس شد و گفتند که کتاب سندباد العربی را باز کنیم و روی میز بگذاریند تا
CD آن را به بینیم. برای همین باید دیتاشو و لبتاب را درست کنیم و درستکردن لبتابی که هیچی روی آن نیست و صفر صفر است زمان زیادی می گیرد.
در این زمان معلم گفتند که صفحه ی  10را حل کنیم و بعد از آن صفحه ی11و10را بخوانیم.بعد از خواندن معلم از یک نفر هر گروه صفحه ی 10و11را پرسید. بعد از پرسش معلم در ورد جمع و مفرد ها را نوشتند و به ما یاد دادند.
سپس ما جمع و مفرد ها را در دفتر نوشتیم. بعد معلم CDکتاب سندباد العربی را گذاشتند. ما تا نصف فیلم درس اول را توانستیم به بینیم وبعد زنگ خورد و همه برای خوردن صبحانه به بیرون رفتند.

عربی١٣مهر

بچه ها وارد کلاس شدند وبعد معلم با یک کیسه وارد کلاس شد .ما از معلم پرسیدیم که این کتاب صدالحیات است معلم گفتند:که ما کتاب صدالحیات نگرفتیم ولى به جاى آن کتاب سندبادالعربیه گرفته ایم.

این کتاب CD داشت ومامى خواستیم آن راببینیم به همیند دلیل آقاى احسان پور پای تخته رفت تا دیتاشور را درست کنددر این زمان معلم از بعضی از دانش آموز ها عربی پرسید و بیشترین نمره که 5 بود خودم گرفتم .

بعد دیتاشور با سختی و مشقت زیاد اقای احسان پور و اقای پسران درست شد.بعد ماCDرا گذاشتیم .وبعد ما درس اول را توسط CD آموختیم.

علی اصغر اسدى

من على اصغر اسدى١٣ ساله هستم. در ١١ مرداد ١٣٨۶ در اصفهان به دنیا آمده ام. فرزند اول خانواده هستم و سه برادر و یک خواهر دارم.به درس علوم علاقه مند هستم. سه سال کلاس قرائت و صوت و لحن قرآن رفته ام.من بیشتر فیلم هاى جنگى واکشن مى بینم من مسلمان شیعه هستم من غذاى قرمه سبزى دوست دارم من کچل هستم و موهایى ارسیى زیر گلویم دارم من کمى عجول هستم

على اصغر اسدى

من على اصغر اسدى١٣ ساله هستم. در ١١ مرداد ١٣٨۶ در اصفهان به دنیا آمده ام. فرزند اول خانواده هستم و سه برادر و یک خواهر دارم.به درس علوم علاقه مند هستم. سه سال کلاس قرائت و صوت و لحن قرآن رفته ام.من بیشتر فیلم هاى جنگى واکشن مى بینم

پیمایش به بالا