کلاس زندگی 23 دی

بسم الله الرحمن الرحیم کلاس زندگی دوشنبه ی ما کلاسی بود که باعث یک تحول کلی در کلاس شدآقای اخوان وقتی وارد شدند شروع کردند به گفتن این که من از کلاس شما انتظار بیشتر از این و انتظار وحدت و همدلی داشتم . شما اول سال خیلی خوب شروع کردید هم دربحث قلمرو ها و نظافت ها و هم در بحث کارهای خودجوشی که می کردید.نمی دانم اول سال جوگیر بودید یا این که می خواستید خودتان را به رخ بکشید که که بعد ولش کردید به نظرتان چرا این اتفاق افتاد؟
بچه ها نظرات خود را گفتند مثلا یکی از بچه ها گفت نداشتن کسی که بر نظارت کند باعث این مسیله شده است و … نتیجه ی صحبت های بچه ها این شد که ما باید به اصطلاح یک رییس جمهور برای کلاسمان انتخاب کنیم تا کاره را مدیریت بکند چهار نفر کاندید شدند که یک نفر از میانشان انتخای شد و قرار شد که کارها را انجام بدهد پایان.
تکالیف: روزنگار ، دفتر زندگی ، مستند سازی

دوران طلایی محمد صیادزاده

تیراندازی
توی بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژـ 3 از کار افتاد! گفتیم: چی شد؟
پسر گفت: «شلیک نمی‌کنه. نمی‌دونم چرا؟»
وارسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر قطع شده؛ تیر خورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی¬کردن.
بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود. خواستیم بهش دلداری بدیم، گفتیم شاید غصه انگشتشو می‌خوره؛ بهش گفتیم: بابا بچه‌ها شهید می‌شن! یک بند انگشت که این حرف‌ها را نداره!
گفت: «ناراحت انگشتم نیستم؛ از این ناراحتم که دیگه نمی‌تونم درست تیراندازی کنم!»

امام علی علیه السلام
ای کمیل! هیچ کاری نیست مگر اینکه تو در آن، نیازمند شناخت و بصیرت و آگاهی هستی.

 

نوجوانی شهید علی صیاد شیرازی
هر چقدر به بچه‌ها می‌گفت «کم‌توقع باشید»، خودش چند برابر رعایت می‌کرد.
مادرش می‌گوید: علی آبگوشت نمی‌خورد. یک بار که از مدرسه آمد، من توی حیاط بودم. دیگ آبگوشت را گذاشته بودم روی چراغ و داشتم لباس می‌شستم. آمد و گفت: عزیز! گشنمه، ناهار چی داریم؟ گفتم: آبگوشت، علی جان؛ ببخشید دیگه کار داشتم، وقت نکردم چیز دیگه‌ای درست کنم. بچه‌ام هیچی نگفت. می‌دونستم آبگوشت دوست نداره. سرش را پایین انداخت و رفت توی آشپزخانه. دنبالش رفتم. دیدم کتری را پر کرد و گذاشت روی چراغ و چایی دم کرد. بعدشم چایی را شیرین کرد و با نون خورد و رفت خوابید.
شهید علی صیاد شیرازی

 

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
خشنودی خدا در خشنودی پدر و مادر، و دلگیری خدا در دلگیری آنهاست.

 

 

دوران طلایی. محمد صیادزاده

شهیدان زنده‌اند
پیکرش را با دو شهید دیگر تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می‌گفت: یکی‌شان آمد به خوابم و گفت: جنازه‌ی من رو فعلاً تحویل خانواده¬ام ندید! از خواب بیدار شدم. هر چه فکر کردم کدامیک از این دو نفر بوده، نفهمیدم؛ گفتم ولش کن خواب بوده دیگه. فردا قرار بود جنازه‌ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت. این‌بار فوراً اسمشو پرسیدم. گفت: امیرناصر سلیمانی. از خواب پریدم، رفتم سراغ جنازه‌ها. روی سینه یکی¬شان نوشته بود «شهید امیر ناصر سلیمانی». بعدها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده‌اش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بودند؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخوره.
شهید امیرناصر سلیمانی

 

قرآن کریم
و به کسانی که در راه خدا کشته می‌شوند، مرده نگویید بلکه آنها زنده‌اند؛ امّا شما درک نمی‌کنید!

 

رهبر
عراقی‌ها گشته بودند پیداش کرده بودند. آورده بودنش جلوی دوربین برای مصاحبه. قد و قواره‌اش، صورت بدون مویش، صدای بچه‌گانه‌اش، همه چیز جور بود. همان که عراقی‌ها می‌خواستند.
ازش پرسیدند: قبل از اینکه بیایی جنگ، چه کار می‌کردی؟
گفت: «درس می‌خوندم.»
گفتند: کی تو را به زور فرستاده جبهه؟
گفت: «چی دارید میگید؟!! قبول نمی‌کردند بیام جبهه. خودم به زور اومدم، با گریه و التماس.»
گفتند: اگر صدام آزادت کنه، چه کار می‌کنی؟
گفت: «ما رهبر داریم؛ هر چی رهبرمون بگه.»
فقط همین دو تا سؤال را پرسیده بودند که یک نفر گفت: «کات!» با جواب‌هایش نقشۀ عراقی‌ها رو به آب داد.
شهید گمنام

کتاب دانش‌آموز، مجموعه آسمان‌ مال آن‌هاست، مهدی قزلی، ص49

امام علی علیه السلام
در مورد حق ولیّ ‌امر و رهبر جامعه به پیروانش می‌فرماید: «حق او این است که در بیعت با او وفادار باشید و هرگاه فرمان داد، اطاعت کنید.»
‌نهج‌البلاغه، خطبه‌34‌

دوران طلایی. محمد صیادزاده

شجاعت در برابر باطل
مصری‌ها در اهواز سیرک زده بودند. شده بود محل آدم‌های بی‌بند و بار و فاسد. هدفشان منحرف¬کردن بچه‌های مردم بود. کسی هم به فکر نبود. اون موقع حسین چهارده سالش بود که چند نفر از دوستای مثل خودش رو جمع کرد و رفتند شبانه چادر سیرک رو آتیش زدند و بساط مصری‌ها را جمع کردند.
سال‌ها بود مسیر دورزدن دسته‌های عزاداری از میدانی بود که وسط آن مجسمه شاه نصب کرده بودند. سالی که حسین توی هیئت بهش مسؤولیت دادند، گفت: مسیر حرکت باید عوض بشه! علتش را که پرسیدند گفت: «ما نمی‌خواهیم دسته‌های عزاداری امام حسین علیه السلام دور مجسمه‌ی شاه بگردند!» از همان سال، دیگه مسیر عوض شد. مأمورهای ساواک دربه در دنبالش بودند. وقتی گرفتنش، خشکشون زده بود؛ باورشان نمی‌شد کار یک بچۀ سیزده- چهارده ساله بوده.
شهید سید حسین علم الهدی

امام علی علیه السلام
شجاعت مرد به قدر همت اوست و غیرتش به قدر تن ندادن او به ذلت.

فکر هم نوع بودن
کم‌توقع بود. اگر چیزی هم برایش نمی‌خریدیم، حرفی نمی‌زد. نوروز آن سال که آمده بود، پدرش رفت و یک جفت کفش نو برایش خرید. روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده‌ شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. نیم¬ساعتی معطل شدیم تا آمد. به جای کفش دمپایی پاش بود. گفتم: مادر کفش‌هات کو؟ گفت: «بچه‌ی سرایدار مدرسه‌مون کفش نداشت، زمستان را با این دمپایی‌ها سر کرده بود؛ من رفتم کفش‌هایم رو دادم بهش.» اون موقع، علی دوازده سال بیشتر نداشت.
شهید علی چیت‌سازان

امام علی علیه السلام
شما از چیزی که بخشیده‌اید سود بیشتری می‌برید تا کسی که آن را به دست آورده‌است.

دوران طلایی محمد صیادزاده

یاری رساندن به هم‌نوع
مادر بهش گفت: ابراهیم! سرما اذیتت نمی‌کنه؟
گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.
هوا خیلی سرد بود، ولی نمی‌خواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود. گفتم مادر کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم دعوام نمی‌کنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟ گفت: یکی از بچه‌ها توی مدرسه‌مون با دمپایی میاد! امروز سرما خورده بود، دیدم کلاه برای اون واجب‌تره.
شهید ابراهیم امیرعباسی

ساکنان ملک اعظم، منزل امیرعباسی، ص5

امام علی علیه السلام
آنچه را به دست می‌آوری ببخش تا مورد ستایش قرار گیری.

 

 

کمک و همکاری در امور منزل و یاری والدین
خیلی از کارهای خانه را که بلد بود خودش انجام می‌داد. وقتی هم مانع می‌شدیم می‌گفت: کجای اسلام آمده که همه کارهای منزل را مادر باید انجام بده؟! چند ماهی رفت کلاس خیاطی. زود یاد گرفت. بابابش براش یه چرخ خیاطی هم گرفت. لباس‌های مردانه می‌دوخت. کم‌کم مشتری هم پیدا کرده بود. درآمد هم داشت. پولش رو با مشورت و حساب‌شده خرج می‌کرد.
نوجوان شهید محمد معماریان

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلمبالا دست هر نیکی نیکی است تا آن‌جا که انسان، در راه خدا کشته شود. از این بالاتر نیکی‌ای وجود ندارد.

 

داستان هایی از کتاب داستان راستان

مردی که کمک خواست

به گذشته پرمشقت خویش می اندیشید، به یادش می افتاد که چه روزهای تلخ و پر مرارتی را پشت سر گذاشته، روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانهزن و ودکانک معصومش را فراهم نماید.

با خود فکر میکرد که چگونه یک جمله کوتاه – فقط یک جمله – که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت، بهروحش نیرو داد و مسیر زندگانیش را عوض کرد، و او و خانوادهاش را ازفقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد.
او یکی از صحابه رسول اکرم بود. فقر و تنگدستی براو چیره شده بود. دریک روز که حس
کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده، با مشورت و پیشنهادزنشتصمیم گرفت برود، و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد، و از آن حضرت استمداد مالی کند.با همین نیت رفت، ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله اززبان رسول اکرم به گوشش خورد :

هرکس از ما کمکی بخواهد ما به اوکمک می کنیم، ولی اگر کسی بی نیازی به ورزد و دست حاجت پیش مخلوقی درازنکند، خداوند او را بینیاز میکند . آن روز چیزی نگفت، و به خانه خویش برگشت.

باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانهاش سایه افکندهبود روبرو شد، ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد، آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید : هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میرکنیم، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد خداوند او رابی نیاز می کند .

این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید، به خانه خویش برگشت. و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره وناتوان می دید، برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت،باز هم لب های رسول اکرم به حرکتآمد، و با همان آهنگ که به دل قوت و به روح اطمینا نمی بخشید همان جمله را تکرار کرد.

این بار که آن جمله را شنید، اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد.حس کرد کهکلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است. وقتی که خارجشد با قدم های مطمئنتری راه می رفت. باخود فکر می کرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت. به خدا تکیه میکنم و از نیروو استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده میکنم، واز او می خواهم که مرا در کاری که پیش می گیرم.

موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد.با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است؟به نظرش رسید عجالهاین قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند وبیاورد وبفروشد. رفت و تیشهای عاریه کرد و به صحرا رفت، هیزمی جمع کرد وفروخت.

لذت حاصل دسترنج خویش را چشید. روزهای دیگر به اینکار ادامهداد، تا تدریجا توانست ازهمین پول برای خود تیشه و حیوان سایر لوازم کار را بخرد.

باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد.روزی رسول اکرم به او  رسید و
تبسم کنان فرمود : نگفتم، هرکس از ماکمکی بخواهد ما به او کمک میدهیم، ولی اگر بی نیازی بورزد خداوند او را بینیاز می کند

فارسی 21 دی

سلام
این جلسه اولین جلسه بعد از امتحانات بود
آقای مجیدی نمرات برگه ها را نوشته بودند و فقت می خواستند جلوی ما جمع آنها را بزنند
بعد از این کار برگه ی هر نفر را به خودش دادند تا اگر که برگه اش مشکلی دارد آن را درست کنند
نمره ی برگه از 10 بود و این نمره با نمره ی مستمر و روخوانی که در امتحان گرفتند جمع میشود و بعد هم در کارنامه گذاشته می شود
بعضی از نمره ها تاریخ ادبیات و معنی کلمات و معنی شعر و نثر و درک متن و … است .
بالاترین نمره ی کلاس ما 9/5 بود و اکثر بچه ها نمره ی امتحان روخوانی شفاهی را کامل گرفته بودند

فیزیک چهارشنبه25دی 1398

اقای صیادزاده وارد کلاس شدند بچه ها مدام از اقا سوال می کردند که ایا نمره های امتهان را می گویید اقای صیادزاده گفتند که بله امروز برگه های امتحان را به شما تحویل می دهم

بعد گفتند که قسمت اول دفتر خود را باز کنید که برای درس بود می خواهیم درس دهیم

بعد این عبارت را پای تابلو نوشتند و گفتند

انرژی جنبشی + انرژی پتانسیل = انرژی میکانیکی(کل)

بعد شکلی که توپی را بالای لبه ای گذاشته ایم کشیدند و برای وقتی که بالای لبه است این عبارت را گفتند

100کل=100پتانسیل+0جنبشی          واحد (J) ژول

و برای وقتی توپ یک لحظه مانده به برخورد به زمین است این عبارت را گفتند

100کل=100جنبشی+0پتانسیل         واحد (J) زول

این جمله را هم گفتند : انرژی پتانسیل گرنشی به ارتفاع و وزن بستگی دارد

این عبارت ها را هم اضافه کردند

ارتفاع×وزن=انرژی پتانسیل گرانشی

ارتفاع×(شدت جاذبه ×جرم)= پتانسیل گرانشی

(m)ضرب(Nتقسیم بر kg)ضرب(kg)مساوی(J)

بعد هم برگه های امتهان را به ترتیب دادند اکسر بچه هانمره خوبی گرفته بودند

مشق ها

انهایی که می خواهند نمره اضافی بیاورند تمام فصل 2و8 کامل شده باشد

مشق اصلی قسمت دوم فصل هشت سول های جای خالی و درست نادرست و تشریحی سوالات فرد حل شود

یکشنبه۱۰/۲۱ حساب

به نام خدا
یکشنبه اقای یادگاری سوال هایی که ما در امتحان اشکال داشتیم را حل کردندو توضیح دادند بعد چند معما به ما گفتند و ما حل میکردیم که بیشتر سوال های انحرافی بود اقای یادگاری یک معما هم دادند که در خانه حل کنیم که معما این بود
یک زندانی در زندان است و دو در انجا وجود دارد که یک در رو به ازادی و یک در رو به ادام راه دارد و دو نگهبان هم وجود دارد که یکی از انها دروغگو است و دیگری راستگو و زندانی هم نمی داند کدام راست و کدام دروغ میگوید و نمیداند کدام در ادام و کدام در ازادیست حال زندانی با یک سوال چگونه میتواند بفهمد که کدام در ازادیست؟
و قرار شد که صفحات۵۶و۵۷و۵۹و تا نصف ۶۰ را حل کنیم

عربی ۲۴ دی ماه

به نام خدا

از آنجایی که امروز برنامه ترتیب مشخصی نداشت همه بچه ها با شور واشتیاق منتظر بودند تا ببینند کدام معلم به کلاسشان می آید ما بعد از کمی انتظار و هیجان فهمیمیدیم با آقای شیرنشان کلاس داریم و این یعنی درس عربی

پس از ورورد آقای شیرنشان و ساکت شدن بچه ها ما درس ۷ را اینگونه شروع کردیم: ابتدا کلمات اول درس(واژه نامه)را خواندیم و با استفاده از آنها و البته دانسته های قبلی خودمان متن مکالمه درس را ترجمه کردیم.

موضوع کلّی این درس درباره فعل های ماضی منفی است.و ما برای منفی کردن فعل های ماضی کافیست یک ما به قبل از فعل اضافه کنیم مثلا:

(هوَ ذَهَبَ:او رفت_هوَ ما ذَهَبَ: او نرفت)

پس از پایان درس و نوشتن نکات در دفتر به سراغ کتاب مکالمه رفتیم و از ادامه درس قبلی انیمیشن را دنبال میکردیم موضوع مهم این درس مکالمه رنگ ها یا اَلوان است.من چند نمونه از رنگ هایی که در این جلسه یاد گرفتیم را برایتان میگویم:اَرزَقَ:آبیاَحمَر:قرمزاَسوَد: سیاه-اَبیض:سفید-اَصفَر:زرداَخضَر:سبز

و البته جملات پرکاربردی هم یاد گرفتیم و مروری هم بر اعضای بدن داشتیم که چند نمونه برای یاد آوری می نویسم:الوَجهُ:صورت-الرَّاسُ:سر-الاُذُنُ:گوش-العَینُ:چشم

تکالیف جلسه بعد:تمارین صفحات ۵۶،۵۷،۵۸ در کتاب و کنفرانس ایمیلی از صفحات ۶۰ و ۶۱(بعد از فایل کنفرانس چند تا از جملات پرکاربرد این جلسه را به صورت عربی ضبط کنیم و این فایل صوتی باید دستِ کم ۳۰ تا ۴۵ ثانیه بشود سپس آنرا به ایمیل آقای شیر نشان به نشانیghazi.tabrizi@gmail.com بفرستیم)

 

کلاس شیمی دوشنبه 23 دی

به نام خدا

در کلاس شیمی ابتدا بحث دماپا را داشتیم کهمعلم در کلاس آورده بود و بچه ها نمرات علوم را می خواستند که معلم نمی دانست وبعد گفت که باید دماپا بسازیم که بعد معلم گفت نیازی نیست سپس معلم  با پرسش کلاسی که انبساط وانقباض چیست که بعداز چند نفر یکی درست جواب داد انبساط یعنی بزرگ شدن وانقباض یعنی کوچک شدن چند سوال دیگر هم پرسید و به سراغ کتاب رفتیمکه یک آزمایش بود که یک بطری آب را اگر به باد کنک ببندیم وپار چه ای پلاستیکی را تا نیمه از آب سرد پر کنیم و سپس در باره در پارچه ی پلاستیکی دیگر پر کنیم و بگذاریم چه می شود که با دکنک باد می شود  بود و درادمه درباره ی گرما و تغییر حات ماده بود که یک سوال گفتند

اگر صفحه ی فلزی را بطور یکنواخت گرم کنیم فاصله و محیط وسوراخ چه تغییری می کند جواب می شد که انبساط پیدا می کند چون ذرات سازنده محط دو دایره وذرات بین دو دایره از هم فاصله می گیرند هم محیط دو دایره زیاد می شود وهم فاصله ی آنها که یک سوال مهم دیگر هم که تقریبا مشابه این سوال بود گفت

مطلب بعدی این که چرا شاهان قدیم در ظروف نقره ای غذا می خوردند که سه دلیل دارد اینکه احساس لذت واینکه ضد عفونی کننده است

راستی اینکه نقره با سم هایی که درون آنها گو گرد باشد وا کنش داده وسیاه می شود که یعد هم کلاس به پایان رسید.

فارسی 23 آذر

سلام
آقای مجیدی بعد از وارد شدن به علت طولانی بودن درس و طولانی بودن مطالب مسابقه ی روخوانی را برگزار کردند
ما باید درس ششم ( قلب کوچکم را به چه کسی بدهم ؟ ) را برای آقای مجیدی آماده میکردیم
بعد از خوادن متن و نمره گزاری به دانش های زبانی و ادبی صفحه ی 55 رفتیم وآقای مجیدی راجع به آرایه ی تکرار حرف زدند
آرایه ی تکرار آرایه ای است که درمتن به صورت تکرار کلمات ضاهر میشود مثل تمام تمام این قلب کوچولوی کوچولو را ، مثل یک خانه ی قشنگ کوچولو به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم
در این جمله آرایه ی تکرار به خوبی نمایان شده است
نکته ی بعدی قسمتی از جمله به نام مفعول است
مفعول چیزی است که روی آن کار انجام شده و به چند صورت میتوان آن را تشخیص داد
1- « را » البته این نشانه زیاد درست نیست مثل وقتی که میگویند ( لقمان را گفتند: ادب از که آموختی ) در این جمله لقمان مفعول نیست چون در اینجا را به معنای به است و مفعول ادب است چون یک را پنهان شده است
2- باید از فعل به پرسیم چه جیزی را ؟ و چه کسی را ؟ با کمکم این راه به وجود مفعول پی میبریم

فارسی 16 آذر

سلام
ما ناگهان شکه شدیم به جای آقای مجیدی آقای قربانی آمدند
قرار بود آن روز مسابقه ی روخوانی داشته باشیم . اول بچه ها فکر کردند آقای قربانی از قضیه ی مسابقه چیزی نمیدانند برای همین بچه ها سعی کردند کاری کنند که آقای قربانی متوجه نشود امروز مسابقه داریم ولی بعد آقای قربانی آنها را ضایع کرد و گفت که من در قبل از این جلسه با آقای مجیدی درس های امروز را چک کردم . همی بچه ها هیچ حرفی نزدند . آقای قربانی گفتند کتاب هایتان را باز کنید و ایشان شروع کردند به پرسیدن مسابقه ی روخوانی .
بعد از این که هر فرد قسمت خودش را میخواند آقای قربانی برای هرکدام در دفتر آقای مجید ینمره ای مگذاشت البته به جای نمره A B C D می گذاشتند تا آقای مجیدی خودشان راجع به نمره ی آن تصمیم بگیرند .

ترکش ها ی ولگرد. نویسنده :داوود امیریان محمد صیادزاده

پپچ و مهره اى ها
دسته ما معروف شده بود به دسته پیچ و مهره اى ها! تنها آدم سالم و اوراقى نشده، من بودم که تازه کار بودم و بار دوم بود که جبهه آمده بودم دیگران یک جاى سالم در بدن نداشتند.یکى دست نداشت، آن یکى ی پا یش مصنوعى بود و سومى نصف روده هایش رفته بود و چهارمى با یک کلیه و نصف کبد به زندگانى ادامه مى داد و… یکبار به شوخى نشستیم و داشته هایمان – جز من – را روى هم گذاشت می و دو تا آدم سالم و حسابى و کامل از میانمان بیرون آمد! دست، پا، کبد، چشم و دهان و دندان مجروح و درب و داغون کم نداشتیمخلاصه کلام جنس مان جور بود. یکى از بچه ها که هر وقت دست و پایش را تکان مى داد انگار لولاهایش زنگ زده و ریزش داشته باشد، اعضاا و جوارحش صدا مى کرد، با نصفه زبانى که برایش مانده بود گفت »: غصه نخورید  این  دفعه که رفتیم عملیات از تو کشته هاى دشمن یا یک دو جین لوازم یدکى مانند چشم و گوش و کبد و کل می آوریم یا دو سه تا عراقى چاق و جثه دار پ دای مى کن می و مى آور می عقب و برادرانه ب نی خودمان تقس مى کنیم تا هر کس کم و کسرى داشت، بردارد.على، تو به دو سه متر روده ات مى رسى.اصغر، تو سه بند انگشت دست راستت جور مى شود.ابراهیم تو کلیه  دار مى شوى و احمد جان، واسه تو هم یک مغز صفرکیلومتر کنار مى گذاریمشاید به کارت آمد « همه خندیدند جز من» آخر احمد من بودم

برادران مزدور نویسنده :داوود امیریان محمد صیادزاده

هی می شنیدم در جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث ها ی فراوان راجع به این موضوع شنیده بودم خیلی دوست داشتم جبهه بروم و سر از امداد غیبی در آورم تا اینکه پام به جبهه باز شد ومدتی بعد قرار شد راهی عملیات شویم بچه هاها از دستم ذله شده بودند بس که ههی از معجزات امداد غیبی پرسیده بودم یکی از بچه ها عقب ماشین که سوار بودیم گفت می خواهی بدانی امداد غیبی یعنی چه با خوشحالی گفتم خب معلومه ناقافل یک قابلمه را محکم کرد تو سرم تا چانه رفتم تو قابلمه سرم تو قابلمه کیپ کیپ شد آنها می خندیدند و من گریه می کردم ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقیش را یادم نیست. وقتی بخود آمدم که دیدم افتاده ام گوشه ای و دو سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون می کشند.لحظه ای بعد قابلمه درآمد و نفس راحتی کشیدم. یکی از آنها گفت پسر عجب شانسی آوردی تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدند جز تو.ببین ترکش به قابلمه هم خورده. آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه.

رفاقت به سبک تانک نویسنده:داوود امیریان محمد صیادزاده

نزدیک عملیات بود و مو ها ی سرم بلند شده بود باید کوتاهش می کردم مانده بودم معطل تو ان برهوت که جز خددمان کسی نیست سلمانی از کجا پیدا کنم تا اینکه خبر دار شدم یکی از پیرمرد ها ی گردان یک ماشین سلمانی دار و صلواتی مو ها را اصلاح می کند رفتم سراغش دیدم کسی زیردستش نیست طمع کردم و با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش اماکاش نمی نشستم چشمتان روز بد نبیند باهر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم ماشین نگو تراکتور بگو به  جای بریدن مو ها غلفتی از ریشه وپیاز می کندشان از بار چهارم هر بار که از جا می پریدم با چشمان پر از اشک سلام می کردم پیرمرد دو سه بار جواب سلام مرا داد اما بار اخر کفری شد و گفت :تو چت شده سلام می کنی یک بار سلام می کنند گفتم :راستش به بابام سلام می کنم پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت :چی به پدرت سلام می کنی کو پدرت  اشک چشمانم را گرفتم و گفتم :هربار که شما با ماشین تان مو هایم را می کنید پدرم جلو چشمم می آد و به و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام می کنم پیرمرد اول چیزی نگفت اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت بشکنه این دست که نمک نداره… مجبوری نشستم و سیصد چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تا کارم تمام شد

خمپاره های فاسد نویسنده :داوود امیریان محمد صیادزاده

حیف نیست

این جمله تکیه کلام ابراهیم بود جوانی کاری و پرتلاش مومن و البته کمی هم زود باور کافی بود برود کنار منبع اب و تکه صابونی را که تبدیل به ورقه شده و کنار مانده باشد ببیند ان وموقع سرتکان می داد و با افسوس می گفت حیف نیست می شود از همینیک ذره صابون هم استفاده کرد بعد ان ورقه صابون را در یک کیسه نایلون می انداخت تا زمانی که تکه صابون ها زیاد می شد ان ها را خشک می کرد بعد یا رنده شان می کرد یا با زور بازو قوطیشان می کرد و یک قالب صابون در چند رنگ درست می کردو در اخر هم با  خوشحالی به اطراف نگاه می کرد و می گفت:بفرمایید نگاه کنید یه قالب صابون دارم حیف نبود این قالب صابون را بیرون می انداختیم انصافا کارش درست بودو ما را شرمنده می کرد اما مسله ای که و بعضی وقت ها خودش و گاهی اطرافیانش رابه درد سر می انداخت سادگی اش بود

یک بار زیراتش عراقی ها کنارم نشسته بود یحو ابراهیم گفت عجیب است ازش پرسیدم چی عجیب است گفت این خمپاره ها چراقبل از رسیدن ببه زمین منفجر می شوند من هم تصمیم گرفتم سر کارش بگذارم بهش گفتم اینا خمپاره ها ی فاسده که روس ها و چینی ها به عراقی می فروشند که به این ها خمپاره زمانی می گویند چندهفتته بعد او به دیدن یکی از هم دهاتی هایش می رود که در قسمت خمپاره خدمت می کرده استهم دهاتی ابراهیم که علی مراد نام داشت داشت برای ابراهیم انواع خمپاره ها را نام برد خمپاره 60 خمپاره81خمپاره120و بالاخره خمپاره زمانی ابراهیم همان موقع نقشه ای کشیدشب شد وبه اسرار علی مراد ابراهیم همان جا ماند نصف شب بود که ناگهان همه از صدا ی خمپاره بیدار شدندوقتی فهمیدند همه شان در همان اتاق هستند ترسیدند همان موقع علی مراد یاد ابراهیم افتاد بر سر زناناز اتاق خارج شد درست فکر می کردابراهیم می خواست در موقع عملیات خمپاره ها همه سالم باشد همان موقع بیسیم به کار می افتد علی مراد با ترس و لرز گوشی رابرداشت فرمابده از پشت گوشی گفت  بارکلا مثل اینکه عراقی ها ان روز قصد نفوز به جبهه ی ما را داشتند اما به علت شیرین کاری ابراهیم موفق به این کار نشد ند چند روز بعد به حساب لشکر اقا ابراهیم به مشهد رفت

مهارت اشپزی۳۰آذر ۱۳۹۸

این جلسه قرار بر این بود که ۲ گروه از ۳ گروه خوراک سبزی جات درست کنند و گروه دیگر بادمجان اول اقای کیوان داریان طریقه پخت هر دو را از هر دو گروه پرسیدند و بعد خودشان توضیح دادند بعد ما مواد لازم را روی کاغذی یاداشت کردیم و به خرید رفتیم در راه گفتند که امروز باید قیمت هر چیز و وزن ان را به پرسید و یاداشت کنید ما مواد لازم که ایناها بود را خریدیم

۱.سیب زمینی ۲.لوبیا سبز۳.قارچ۴.هویج۵.کدو ۶.کره

بعد از خرید اینها به مدرسه برگشتیم چون گروه ما گروه خوراک سبزیجات بود من فقط دستور خوراک سبزیجات را توضیح می دهم اول سیب زمینی ها را گذاشتیم تا بپزد بعد هم باقی چیز ها را به ترتیب شستیم ریختیم تا بپزد سیب زمینی ها را به سختی پوست کندیم و به حالت خلالی قاچ کردیم و با گازی که نشتی گاز داشت به سختی سرخ کردیم بعد بقیه مواد را که در اب گذاشته بودیم تا بپزد را اب کش کردیم و در ماهیتابه کره ریختیم تا اب شود بعد سبزیجات پخته شده را تفت دادیم و در اخر سیب زمینی ها را هم به ان اضافه کردیم این کار را دو بار انجام دادیم و اماده شد برای خوردن ساعت حدود ۳ونیم بود که شروع به خوردن کردیم به همراه اقای مجیدی و برخی نهمی ها و بعد به خانه رفتیم

مشق ها

نوشتن گزارش و دیگر هیچ تازه جلسه اخر هم بود

به نام خدا مستند سازی کلاس هدیه ها شنبه

همه ی بچه ها منتظر بودند که کار گروهی بچه ها را ببینند معلم که امد گفتند بچه ها از حالا تا سه ربع دیگر وقت دارید بچه ها زود کارشان را شروع کردند اول که اقای صیاد زاده گفت موضوع کتاب ان بیست و سه نفر است بعد یک فیلم از اسارت ان بیست و سه نفر گذاشتند بعد از فیلم اقای صیاد زاده یکی از ان بیست و سه نفر را معرفی کرد به نام مهدی طهانیان که اقای صیاد زاده گفت اینفرد تنها 13 سال داشته و کوچکترین فرد در دوران اسارت بوده و بعد گفتند این شخص کلی خاطره دارد و یکی از خاطره های جالب ان امداد غیبی بوده بعد یک فیلم کوتاه از امداد غیبی برای شناخت امداد غیبی گذاشتند بعد که کمی از امداد غیبی صحبت کردند یک فیلم از رهبر انقلاب درباره ی ان بیست و سه نفر گذاشتند بعد که فیلم تمام شد انتشارات کتاب ان بیست و سه نفر را گفتند و بعد کارشان را تمام کردند                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                   پایان     

 

درس ورزش28/9/98

بسم الله الرحمن الرحیم

زنگ خورد ما سریع نماز را خواندیم رفتیم داخل حیاط صف شدیم اقای همتی گفت بچه ها امروز امتحان ورزش داریم یک مقداری مینیبوس ها دیر امدند وقتی مینیبوس ها امدند سریع سوار شدیم و رفتیم اقا هی تو ماشین با ذوق میگفتن بچه ها امروز امتحان ورزش داریم ما دیگه رسیدیم به ورزشگاه. داخل سالن شدیم اقا به مسئول ورزشگاه گفت اگه میشود تور والیبال را ببندین. چون می خواهیم دو تا کلاس را از هم جدا کنیم. خوب امتحان شروع شد اقا گفت اولین امتحان دو است. همه اولین امتحان را رد کردند. دومین امتحان این بود که در 1 دقیقه 70 دراز نشست برویم تا همه رفتن دراز نشست ها را کمر و گردنشان درد گرفت و اخرین امتحان شنا بود ما باید 10 تا شنا برویم اخر سر که مقداری زمان اوردیم حمله به گل بازی کردیم بعد دیگر از ورزشگاه رفتیم بیرون سوار مینیبوس شدیم و بازگشتیم به مدرسه

 

پایان

کلاس تیر اندازی 23 آذر

آمادگی برای رفتن

به دلیل آینکه حاج آقا ناصری زود تر از آقا ی مجیدی به مدرسه می آمد کسانی که سرویس داشتند با حاج آقا رفتند و آنهایی که نداشتند با آقای مجیدی رفتند.

در ابتدای کلاس

مانند جلسه ی قبل حاج آقا از ما اول کمی سوال راجع به تیر اندازی پرسیدند تا ببینند کسی چیزی را یادش نرفته باشد. همچنیمبه دلیل اینکه این جاسه می خواستیم ایستاده تیر اندازی کنیم ایشان تاکید زیادی روی حالت تیر اندازی در پرسش های خود داشتند.

در ادامه ی کلاس

مانند جلسه ی قبل ایشان اول یکی یکی همه ی بچه هارا جلوی صلاح ها بردند تا اصول ایستادن همه را ببینند .البته برای تمرین ماشه کشی هم بود.در حین تمرین ماشه کشی و تمرین ایستادن حاج آقا یکی یکی می آمدند و اصول ایستادن همه را می دیدند و مشکلات همه را به آنها میگفتند تا ما  آن ها را درست کنیم.

در پایان

مانند جلسه یقبل به همه تیر و سیبل می دادند تا تیر اندازی کنیم.

 

مهارت کار با چوب ـ23\9\98

سلام .اقا که وارد کلاس شدند رفتیم که تخته چوب ها را که تا نصف پیش برده بودیم بیاوریم .در آشپزخانه هم همه ای درست شده بود خیلی شلوغ بود چون کلاس مهارت آشپزی با کلاس ما{مهارت کار با چوب } قاطی شده بود ، انها داشتند آشپزی میکردند و ما هم میخواستیم چوب هایمان را برداریم بلاخره توانستیم بدون مصدوم تمام کنیم?.بعد بچه ها پیشنهاد دادند به حیاط برویم. حیاط سرد نبود و برای همین به انجا رفتیم.این دفعه کارمان سخت تر بود و باید پیچ را در چوب ها ببندیم تا محکم شود . خیلی سخت بود برای همین کارمان با سرعت پیش نمی رفت.اولش حوصله سر بر بود.ولی بعد پر ماجرا شد. ما برای اینکه کارمان راحت تر باشد رفتیم و با دریل توی کارگاه سوراخ شان بکنیم تا راحت تر شود .ما خواستیم. دستگاه را راه اندازی کنیم که دیدیم پیچ مخصوص ندارد و آقای موذنئ گفتند که یک میخ را برو و سرش را صاف کن تا به جای پیچ مخصوص بگذاریم .من رفتم و با دستگاه پرس توی آشپزخانه سرش را صاف کنم ولی آنقدر جلوی آقای صالحی چرخاندم (خیلی محکم) که توانستم بترکانمش (شکست)??????،خب هنوز سرش صاف نشده بود؟ آخرش هم صاف نشد و آقای موذنی یک پیچ دیگر را جایگزین کرد. بعد که چوب ها سوراخ شد توانستیم کارمان را راحت تر از قبل پیش ببریم. تازه امروز یکی از پیچ گوشتی ها سرش خراب شده بود و کارمان سخت تر بود ولی دعوا نمیکردیم چون حضور گرم آقای موذنی نگذاشت??????. خودمان می خواستیم جنگ کنیم ولی اگه میکردیم آن وقت یک منفی میخورد جلوی اسممان توی دفتر انظباطی??.(با تشکر )

پایان

تاریخ ۲۸ آذر

به نام خدا

آقای نوری تاخیر داشت و همین علت آقای حاجی احمدی سر کلاس ما آمدند و زمانی دادند تا کتاب را مطالعه کنیم و برای امتحان آماده شویم پس از ۱۵ دقیقه آقای نوری آمدند و ایشان هم مدتی برای مطالعه دادند سپس برگه های امتحانی را پخش کرده و بچه ها شروع به جواب دادن کردند بعضی از بچه ها توانستند زودتر از موقع معین تمام کنند و برگه های خود را با آقای نوری داده و به حیات رفته تا بقیه بچه ها می توانند در آرامش امتحان دهند پس از اتمام زمان آزمون همه به کلاس برگشتند و آقای نوری  جواب امتحان را بعضی ها خوشحال و بعضی ها غمگین شدند آقای نوری جواب سوال آخر را نداده بود که زنگ خورد

اجتماعی ۲۸ آذر

به نام خدا

 آقای کنارکوهی بعد از ورود به کلاس شروع به دیدن تکلیفِ ها کرد و دو نفری که تکلیف های ویژه داشتند تکلیف آنها را دید و دانش آموزی که تکلیف هایش را نوشته بود از کلاس بیرون کرد به واحد گفت تا درس جدید را بخواند پس از مدتی کوتاه اولین سوال را گفت توضیحاتی درباره گفته بود داد مشاغل سه دسته است صنعت کشاورزی خدمات  و مدیریت کنترل کننده این سه است مشکل ما هم مدیریتی است در همین حین دانش‌آموز اخراج شده کلاس برگشت پس از اتمام توضیحات آقای کنارکوهی دانش آموزی آقای  کنارکوهی سوال می گفت زیر جواب آن خط می کشیدیم باز دوباره کسی دیگری می خواند این کار تا آخر کلاس ادامه پیدا کرد

کلاس زیست سه شنبه 26آذر امیر محمد دهقان

در کلاس زیست پرسش کلاسی داشتیم از کل چیز هایی که یاد گرفته بودیم که از سلولز ها ویاخته ها وسلول وهترو تروف و هسته و سیتو پلاسم و……… که برای مثال:

هسته: فرماندهی یا خته ها     غشای یاخته: تنظیم ورود و خروج مواد      دستگاه گلژی: بسته بندی وترشح مواد     اسمز:انتشار آب در شرایط خاص واختلاف غلظت دو محیط   و راکیزه که تولید انرزی میکند مانند باتری  وسلول هم که کوچک ترین عضو بدن است که فعالیت های حیا تی در آن صورت می گیرد و انواع بافت پیوندیدر بدن ما که بافت پوششی وبافت عصبی و……      .  وسوال های دیگر که نمره داشت

و اینکه درس امروز مان هم درباره تغذیه سالم بود که توضیحاتی ز کر بو هیدرات: که گروهی از مواد مغذی هستند که انرژی مورد نیاز بدن را تا مین می کنند ودرباه کر بو هیدرات ساده مانند گلو کز،فرو کتوز،گالاکتوز

و مرکب آن:پلی سا کارید مثل نشاسته وسلو لز وگلیکوژن است

سپس نکاتی هم معلم گفت برای مثال مالتوز یعنی قند جوانه جو ولاکتوز یعنی قند شیر واینکه سلولز تجزیه نمی شود ونشاسته تجزیه می شود

 

 

درس عربی26/9/98

به نام خدا

اقای شیرنشان وارد کلاس شد تا نشست گفت 5 دقیقه زمان دارید تا کتاب را مرور کنید چون می خواهم مثل همیشه کویز بگیرم ما شروع کردیم به خواندن… اقا گفت 5 دقیقه تمام شد اگر کسی پایین نمره 3 بیارد میرد بیرون  همه یکی یدونه برگه بذارند جلو شون بعد داخل ورد شون امتحان را اوردند وما جواب دادیم امتحان تمام شد اقا به ما وقت دا د تا برای امتحان جامع مقداری درس بخوانیم اما هنگام درس خواندن ما من برگه ها را صحیح می کنم و کتاب ها را می بینم در بین این بازدید های اقا کازرونی و نظری از کلاس رفتند بیرون اما به برگه های بعضی ها نرسید همه توی ان زمانی که اقا داده بود داشتن درس می خواندند یا که درس می نوشتن بدبختانه اقا به برگه ی من نرسید تا صحیح کنند زنگ خورد اقا مشقی این جلسه ندادند  و ما رفتیم صبحانه خوردیم

پایان

کلاس یکشنبه 24 آذر

بسم الله الرحمن الرحیم کلاس ما در روز یکشنبه با ارایه ی گروه خودمان همراه بود یعنی این که ما یک درس از کتاب تفکر را باید انتخاب می کردیم و آن را تدریس می کردیم ما در اول کلاس قوانین کلاس را به صورت پاورپونت نمایش دادیم و بعد از آن به به سراغ درس اصلی خودمان رفتیم که به صورت پاورپوینت آماده کرده بودیم . درس را که شروع کردیم در همان سوالات اول با هجمه ای از سوال مواجه شدیم که این یعنی که وقت ما در خطر است برای همین سوالات بعدی را در زمان کوتاه تری پاسخ دادیم تا این که به انتهای پاور پوینت رسیدیم و به دلیل کمبود وقت آن را خلاصه کردیم و بعد به سراغ کلیپ نحوه ی آموزش مدارس ژاپن رفتیم که جالبی این کلیپ در شباهتش با همت مدرسه ی زندگی بود وسط کلیپ هم زنگ خورد ! خودتان میدانید بچه ها برای پینگ پنگ چه کار می کنند!!
تکلیف: دفتر زندگی ، روزنگار

فرهنگ و هنر ۹/۲۰

آقا محمد صالهی وارد کلاس شدند و گفت که

من مشق ندادم  وبعضی از افراد مکعب های کشیده اند وآقا برای آن برای آن دسته آدم های که مکعب کشیده اند مسبت گذاشت و آن های که نَنِوشته بودند منفی نگذاشت .

ولی  مسبت هم نگذاشت  وآقا پرس پکتیو ۲ نقطه ای را گفت  و نکتهی مهمی راگفت “که من به یاد نمی آورم.

تکلیف ” تکلیف ما این است که یک ماشین بکشیم.‌‌‌‌‌

خدا حافظتان باشد

مهارت 9/23

بعد از ورود اقای صالحی بچه ها درخواست کردند که امروز که هوا خوب است به حیاط برویم. آقای صالحی قبول کردند بعد هر گروه رفت و تخته های خود را اوردند وبعد شروع به کار کردیم یکی از افراد گروه ما نیامده بود برای همین برای پیچ کردن از اقای موذنی کمک گرفتیم البته بعد خود اقای موذنی پیچ کردن را به ما یاد دادند و رفتند. بعد از پیچ کردن زنگ تفریح شد و تقریبا 10 تا 20 دقیقه زنگ تفریح داشتیم.در زنگ تفریح مهدی پور که مهارتش مکالمه عربی است گفت:از این مهارت انصراف دادم ماهم چون دیدیم یک نفر در گروه غایب است به مهدیپور گفتیم:که بیاید و به ما کمک کند و او قبول کرد به نظر من اگر مهدی پور مهارت نجاری را انتخاب می کرد بهتر بود.
بعد چهار چوب کمد را ساختیم البته قندهاری کمک نکرد چون با مهدی پور بحثش شد ورفت پینگ پنگ .

تکلیف: کامل کردن رحل .
(باتشکر)

مهارت کار با چوب ـ16\9\98ـ شنبه

ما همه منتظر اقای صالحی بودیم ولی به جای اقای ایشان اقای موُذنی امدند و همه متعجب بودیم.اقای موُذنی گفتند که بروید و تکه چوب ها ی که اماده است را بیاورید. چوب هارا بر اساس اندازه هایی که زده ایم اوردیم. خود اقا هم رفته بودند تا اره عمود بر ، پیچ گوشتی ،پیچ و دریل بیاوردند . پیچ گوشتی به اندازهی گروه ها نبود و یک گروه بدون پیچ گوشتی می ماندو ما سر این قضیه با هم جنگ می کردیم . نصف تایم گذشت و ما رفتیم به زنگ تفریح، ولی وقتی آمدیم به کلاس آقای موُذنی غیبشان زده بود و آقای صلحی آمدند و از اقا پرسیدیم که آقای موُذنی کجا هستند و اقای صالحی گفتند که آقای موذُنی در یک مدرسه ی دیگر کلاس دارند و رفتند. همه در تعجب بودیم. ما علامت گذاری ها را انجام داده بودیم و شروع کردیم به سوراخ کردن چوب با دریل. باز هم سر دریل با هم دعوایمان می شد. در این جلسه فقط وقت کردیم که چوب را سوراخ کنیم.

پایان

پیمایش به بالا